سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در میکده بودم ولی

بیرون شدم از غافلی

ای وای از این بی حاصلی

عمر جوان گم کرده ام

پایان رسد شام سیه

آید حبیب من ز ره

اما خدا حالم ببین

من یار را گم کرده ام

ای وای از این غوغای دل

از دلبرم هستم خجل

وقت سفر ماندم به گِل

من کاروان گم کرده ام

نعمت فراوان دادی ام

منت بر سر نهادی ام

اما ببین نامردی ام

صاحب زمان گم کرده ام

من عبد کوی عشقمو

من شاه را گم کرده ام

آقا تورا گم کرده ام

دل بنوشتم این نامه چنین

با خون دل ای مه جبین

اما ببین بخت مرا

نامه رسان گم کرده ام

شرمنده ام،اما بگم

آقا تو را گم کرده ام

اری به یاد تو که می افتم می افتم......




نوشته شده در تاریخ جمعه 91/6/3 توسط ساحل صبوری