پيام
+
آخر با دستهايي پر از خداحافظي هاي نيمه کاره.... چه بگويم؟
چه بگويم؟
نبودنت را ديده ام و...
چشمهايم هنوز باور نميکنند...
روزي من بود و تنهايي و داستاني در زندگي بي زندگي. نفس و بودني که هيچگاه معنايي جز
روياي مادر نداشت. رازي فرو خفته در شبهاي گريه آلود پدر و آرزوي مادر و باز هم بودن. با هم بودن. بي هم بودن. سکوت بود و نگاهي معصومانه که بايد دريچه اي ميشد براي روياي زيباي زندگي که نشد

* هاتف *
91/6/5
طوبای محبت
و شد قابي خالي براي هر کلام از معناي بي مفهوم زندگي و آغوشي سرد.
من بودم و تنهايي
!@سروش@!
و تو مي روي و من فرو مي روم..و تو همچنان مي روي و من همچنان فرو مي روم
اواز قطره
وقتي به ياد تو مي افتم عجيب بر زمين مي افتم از نفس افتاده ام ديگر پلاکت را دفن کردم اما رسمو عشقت را ميبينم که هر روز زير پوتين هاي مردم شهر لگد کوب ميشود ودفن ميگردد حرمت چادر مادرت زهرا را به ظاهر گلشيفته هاي به باطن خود شيفته در دنيا با افتخار به تمسخر ميگيرند اري چه بگويم....