سفارش تبلیغ
صبا ویژن

65508_486729051362551_741866422_n.jpg
مسلمانی که مقیم لندن بود،تعریف میکرد که یک روز سوار یک تاکسی می شود که به مسجدی که بطور معمول میرفت ، برود . در بین راه کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را بر می گرداند و 20 پنس اضافه تر میدهد...!
می گفت: چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که 20 پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و 20 پنس را پس دادم و

گفتم آقا این را زیاد دادی...

زمانی گذشت تا به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: آقا از شما ممنونم.

پرسیدم : بابت چی؟

راننده گفت: می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر 20 پنس را پس دادید بیایم.... فردا خدمت میرسم!

آن شخص مسلمان تعریف میکرد: تمام وجودم دگرگون شد، حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به 20 پنس میفروختم!!!

(((( ان شاءالله مسلمان واقعی باشیم در زندگی ))))

 




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 91/12/10 توسط ساحل صبوری

488062_486957504673039_1802631170_n.jpg
با خبر می‌شوید که پرتغال در فلان میوه فروشی ارزان شده است شما چه اقدامی انجام می‌دهید؟

الف) سریعاً خودم رو به میوه فروشی میرسونم و چهار و پنج کیلو میخرم تا برای روزهای آینده نگه دارم


ب) اهمیتی به این موضوع نمیدم فوقش 100 تومن ارزون تره دی
...گه

ج) به داستان زیرعمل می‌کردم:



روزی من در «نوفل لوشاتو» به علت ارزانی ، حدود 2 کیلو پرتقال خریدم . فکر کردم چون هوا خنک است ، برای سه الی چهار روز پرتقال خواهیم داشت.

امام خمینی با دیدن پرتقال‌ها فرمودند «این همه پرتقال برای چیست ؟» من برای این که کار خود را توجیه کنم ، عرض کردم : «چون پرتقال ارزان بود، این قدر را برای چند روز خریدم.» حضرت امام فرمودند: «شما مرتکب دو گناه شدید. یک گناه باری این که ما نیاز به این همه پرتقال نداشتیم و دیگر این که شاید امروز در نوفل لوشاتو کسانی باشند که به علت گران بودن پرتقال نتوانسته باشند آن را تهیه کنند، و شاید با ارزان شدن آن، می توانستند مقداری از آن را تهیه کنند، در حالی که شما این مقدار پرتقال را برای سه یا چهار روز، آن هم به جهت ارزان بودند آن خریده اید. ببرید مقداری از آن را پس بدهید!»

گفتم: «پس دادن آنها ممکن نیست.» حضرت امام فرمودند: «باید راهی پیدا کرد.» عرض کردم: «چه کار می توانیم بکنیم؟» حضرت امام در جواب فرمودند : پرتقالها را پوست کنید و به افرادی بدهید که تا حالا پرتقال نخورده اند. شاید از این طریق خداوند از سر گناه شما بگذرد.»




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 91/12/10 توسط ساحل صبوری
18611_606920829325079_1195250170_n.jpg

ماجرای برخورد درس آموز رهبر انقلاب با یک دختر و پسر 


یکی از محافظان مقام معظم رهبری در خاطره ای گفت:

یک روز که مقام معظم رهبری به کوههای اطراف تهران برای کوه پیمایی رفته بودند،

با دختر و پسری دانشجو برخورد می کنند که به لحاظ ظاهری وضع نامناسبی داشتند.


به گزارش جهان به نقل از قانون، یکی از محافظان مقام معظم رهبری در خاطره ای گفت:

یک روز که مقام معظم رهبری به کوههای اطراف تهران برای کوه پیمایی رفته بودند،

با دختر و پسری دانشجو برخورد می کنند که به لحاظ ظاهری وضع نامناسبی داشتند.


آنها به یک باره در مقابل گروه ما قرار گرفتند و فرصت جمع و جور کردن و رسیدگی به وضع ظاهری خودشان نداشتند

از رفتار آنها مشخص بود که خیلی ترسیده بودند واینگونه به نظر می رسید که آنها تصور می کردند

که الآن آقا دستور دستگیری آنها را فورا صادر خواهد کرد.

ولی برخلاف تصور آنها آقا با آنها سلام و علیک گرمی کرد و پرسید که شما زن و شوهر هستید؟

(البته آقا می دانست)؛ آن پسر وقتی با خلق زیبای آقا مواحه شد،

واقعیت را گفت؛ و جواب داد خیرمن و این دختر دوست هستیم.


آقا ابتدا در باره ورزش و مزایای آن با آنها صحبت کرد و بعد فرمود :

بد نیست صیغه محرمیتی هم در میان شما برقرار شود و شما با هم ازدواج کنید.

آقا به آنها پیشنهاد داد که اگر مایل بودید در فلان تاریخ بیائید،

ومن هم آمادگی دارم که شخصا خطبه عقد شما را بخوانم.

آن دو خدا حافظی کردند و طبق قرار همراه خانواده خود در همان تاریخ به محضر ایشان رسیدند .


آقا هم خطبه عقد آن دو را جاری کردند .

با برخورد کریمانه ایشان این دو جوان مسیر زندگی خود را تغییر دادند

آن دختر غیر محجبه به یک دختر محجبه و معنوی و آن پسر دانشجو هم به یک جوان مذهبی مبدل شدند.





نوشته شده در تاریخ یکشنبه 91/12/6 توسط ساحل صبوری

درّ مکنون علامه طباطبائی، شرح حال آیت الله خوشوقت | عباسعلی مردی

این اثر در تلاش است تا گوشه ای از حیات علمی و سیر فکری و عملی آیت الله خوشوقت را بشناساند. از همین رو به معرفی اساتید و بازگویی دیدگاه‌های ایشان در سیروسلوک، مسائل اجتماعی و سیاسی پرداخته است. بخشی از کتاب روایت سلوک علامه طباطبائی از زبان آیت الله خوشوقت است:

علامه طباطبائی شرط اول اصلاح نفس را، ترک گناه قرار داده بودند... .
پس از ترک گناه، سالک باید خود را متعهد و ملتزم به عمل به واجبات اسلامی بداند. عمده ترین اثر این دو، بالا رفتن ایمان است.

این کتاب در شش فصل سامان یافته است:

فصل اول: شرح حال آیت الله خوشوفت؛

فصل دوم: خوشه های حکمت : که شامل اندیشه و دیدگاههای آیت الله خوشوقت در سه محور الف) سیر وسلوک؛ ب) مسائل اجتماعی و فرهنگ جامعه اسلامی؛ ج) سیاست و مسائل سیاسی از نگاه آیت الله خوشوقت.

فصل سوم: درس هایی از استاد خوشوقت که شامل درسی از تفسیر قرآن و درسی از دروس اخلاق است.

فصل چهارم: قصه ارباب معرفت که شامل گفتگوی دو استاد (آیت الله خوشوقت و استاد رشاد) است.

فصل پنجم: یاد خوشوقت در گلشن احباب.

فصل ششم: پیوست

درّ مکنون علامه طباطبائی، شرح حال آیت الله خوشوقت، به کوشش عباسعلی مردی، پیشگفتار استاد علی اکبر رشاد، شرکت سهامی کتابهای جیبی وابسته به مؤسسه انتشارات امیر کبیر، 1390ش، تهران.




نوشته شده در تاریخ یکشنبه 91/12/6 توسط ساحل صبوری
عبد الله دیصانى که منکر خدا بود خدمت امام صادق علیه السلام رسید و

عرض کرد: مرا به پروردگارم راهنمایى کن .


امام علیه السلام فرمود: نامت چیست ؟

...
دیصانى بدون آنکه اسمش را بگوید برخاست و بیرون رفت .

دوستانش گفتند:

چرا نامت را نگفتى ؟

عبدالله گفت :

- اگر اسمم را مى گفتم که عبدالله است ، حتما مى گفت آنکس که تو

عبدالله و بنده او هستى کیست ؟ و من محکوم مى شدم . به او گفتند: نزد

امام علیه السلام برو و از وى بخواه تو را به خدا راهنمایى کند و از نامت نیز

نپرسد.

عبدالله برگشت و گفت :

- مرا به آفریدگارم هدایت کن و نام مرا هم نپرس .

امام علیه السلام فرمود: بنشین . ناگهان پسر بچه اى وارد شد و در

دستش ‍ تخم مرغى داشت که با آن بازى مى کرد.

امام صادق علیه السلام به آن پسر بچه فرمود:

- تخم مرغ را به من بده پسرک تخم مرغ را به حضرت داد.

امام علیه السلام فرمود:

- اى دیصانى ! این قلعه اى که پوست ضخیم دور او را فرا گرفته است و زیر

آن پوست ضخیم ، پوست نازکى قرار دارد و زیر آن پوست نازک ، طلاى روان

و نقره روان (زرده - سفیدى ) مى باشد که نه طلاى روان به آن نقره روان

آمیخته مى گردد. بدین حال است و کسى هم از درون آن خبرى نیاورده و

کسى نمى داند که براى نر آفریده یا براى ماده . وقتى که شکسته مى

شود پرندگانى مانند طاووسهاى رنگارنگ به آن همه زیبایى و خوش خط و

خال از آن بیرون مى آید، آیا براى آن آفریننده نمى دانى ؟

دیصانى مدتى سر به زیر انداخت . سپس سر برداشته و شهادت بر یکتایى

خداوند و رسالت پیامبر خدا صلى الله علیه و آله داده و گفت : شهادت مى

دهم که تویى رهبر و حجت خدا بر خلق او و اینک از عقیده اى که داشتم ،

توبه مى کنم .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هل تفکرون فی خلق بیض الدجاجه؟
بیض الدجاجة تستر مع القشرة الصلبة
تحت تلک القشرة الصلبة توجد القشرة الخفیفة و تحتها ایضا توجد ذهباً سائلاً و فضة سائلة لا یختلطهما ابداً لا یعرف احداً انها خلق للذکر أم للأنثی و لا یعرف احداً ماذا تخرج منها... طاووساً ملوناً جمیلاً ام سائر الطیور الجمیلة هل توجد لهذة المخلوقات رب و خالق؟ انتم تزعمون لا خالق لهم أم لا؟؟؟؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

Have you ever thought about creating an egg

The egg has a thick skin and thin skin inside

And whites and yolks that are not commingle

( do not mix never)



نوشته شده در تاریخ شنبه 91/12/5 توسط ساحل صبوری

563290_510364642348797_308842563_n.jpg

حجت الاسلام معزّی نقل میکند که یک بار در ایام طلبگی به مشهد رفته بودم و در صحنهای حرم رضوی علیه السلام قدم میزدم و به بارگاه امام مینگریستم اما داخل رواقها و روضه نمیرفتم. ناگهان دست مهربانی بر روی شانه هایم قرار گرفت و با لحنی آرام فرمود   :

«حاج شیخ حسن! چرا وارد نمیشوی؟! » نگاه کردم و دیدم علامه طباطبائی است. عرض کردم: خجالت میکشم با این آشفتگی روحی بر امام رضا علیه السلام وارد شوم. من آلوده کجا و حرم پاک ایشان کجا! آنگاه مرحوم علامه فرمود:

«طبیب برای چه مطب باز میکند؟ برای این که بیماران به وی مراجعه کنند و با نسخه او تندرستی خود را بیابند. این جا هم دارالشفای آل محمد ـ علیهم السلام ـ است. داخل شو که امام رضا علیهالسلام طبیب الأطباء است.»




نوشته شده در تاریخ شنبه 91/12/5 توسط ساحل صبوری

560174_434346289979605_1841349543_n.jpg

ایرج حسابی به نقل از دکتر حسابی ....

ما این انقلاب را می‌خواهیم نگهداریم یا بازی درمی‌آوریم؟!!

دکتر می‌گفتند من می‌خواهم بدانم ما این انقلاب را می‌خواهیم نگهداریم یا بازی درمی‌آوریم. اگر بخواهیم بازی دربیاوریم؟ الحمدالله متخصص تو این زمینه داریم، ولی اگر می‌خواهیم انقلاب را حفظ کنیم یک راه بیشتر نداریم و آن این است که نان‌مان را خودمان دربیاوریم.

برای هیچ چیز دست‌مان را جلوی خارجی‌ها دراز نکنیم. من با آمریکایی‌ها و اروپایی‌ها و روس‌ها کار کردم. (آن موقع هنوز چین مد نبود) این‌ها طناب پوسیده‌اند که دنبال منافع خودشان هستند.




نوشته شده در تاریخ شنبه 91/12/5 توسط ساحل صبوری

14019_310165705753109_971478426_n.jpg

بهش گفتم: امام زمان (عج) رو دوست داری؟ 

گفت: آره ! خیلی دوسش دارم

گفتم: امام زمان حجاب رو دوست داره یا نه؟

گفت: آره!

گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟

گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان عج به ظاهر نیست ، به دله

گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد

گفت: چرا؟

براش یه مثال زدم:

گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شده

و الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره. تو هم سراسیمه میری

و می بینی بله!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می گیره.

عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم خیانت کردی؟

بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه : عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم.

بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟

چرا آوردیش رستوران؟ اونم بر می گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهم دلمه!

دوست داشتن به دله

دیدم حالتش عوض شده

بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟

تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟

حرف شوهرت رو باور می کنی؟

گفت: معلومه که نه! دارم می بینم که خیانت می کنه ، چطور باور کنم؟

معلومه که دروغ میگه

گفتم: پس حجابت….

اشک تو چشاش جمع شده بود

روسری اش رو کشید جلو

با صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای امام زمانم می کنم ، حجاب که قابلش رو نداره

از فردا دیدم با چادر اومده

گفتم: با یه مانتو مناسب هم میشد حجاب رو رعایت کرد!

خندید و گفت: می دونم ! ولی امام زمانم چــــــادر رو بیشتر دوست داره

می گفت: احساس می کنم آقا داره بهم لبخنــــــــــد می زنه...




نوشته شده در تاریخ شنبه 91/12/5 توسط ساحل صبوری

download.jpg

سایز معمولی

 

قرار نبوده تا نم باران زد، دست پاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر‌ بگیریم مبادا مثل کلوخ آب شویم. قرار نبوده این قدر دور شویم و مصنوعی. ناخن های مصنوعی، دندان های مصنوعی، خنده های مصنوعی، آواز‌های مصنوعی، دغدغه های مصنوعی    ...

هر چه فکر می‌کنم می‌بینم قرار نبوده ما این چنین با بغل دستی هایمان در رقابت های تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم موجود بهتری هستیم، این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟

قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم، از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم، بعید می دانم راه تعالی بشری از دانشگاه ها و مدرک های ما رد بشود. باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند، دراز بکشد نی لبک بزند با سوز هم بزند. قرار نبوده این ‌همه در محاصره سیمان و آهن، طبقه روی طبقه برویم بالا، قرار نبوده این تعداد میز و صندلی‌ِ کارمندی روی زمین وجود داشته باشد، بی شک این همه کامپیوتر...و پشت های غوز کرده آدم های ماسیده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده ...

 

تا به حال بیل زده‌اید؟ باغچه هرس کرده‌اید؟ آلبالو و انار چیده‌اید؟ کلاً خسته از یک روز کار یَدی به رختخواب رفته‌اید؟ آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست. این چشم ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر،‌ برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان برای خیره شدن به جاریِ آب شاید، اما برای ساعت پشت ساعت، روز پشت روز، شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشده‌اند. قرار نبوده خروس ها دیگر به هیچ کار نیایند و ساعت های دیجیتال به ‌جایشان صبح خوانی کنند. آواز جیرجیرک های شب نشین حکمتی داشته حتماً، که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن‌ ما تا قرص خواب‌ لازم نشویم و این طور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود. من فکر می‌کنم قرار نبوده کار کردن، جز بر طرف کردن غم نان، بشود همه دار و ندار زندگی مان، همه دغدغه‌زنده بودن مان. قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن، این همه قانون مدنی عجیب و غریب و دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد. قرار نبوده این طور از آسمان دور باشیم و سی‌ سال بگذرد از عمر‌مان و یک شب هم زیر طاق ستاره ها نخوابیده باشیم. قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم تا بر علیه خورشید عالم تاب و گرما و محبتش، زره بگیریم و جنگ کنیم. قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پایمان یک بار هم بی واسطه کفش لاستیکی یا چرمی یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.

 

قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه سفت بغل کردن و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم...

 

چیز زیادی از زندگی نمی‌دانم، اما همین قدر می‌دانم که این ‌همه قرار نبوده ای که برخلافشان اتفاق افتاده، همگی مان را آشفته‌ و سردرگم کرده...

 

آنقدر که فقط می‌دانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم، اما سر در نمی‌آوریم چرا ...

 




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 91/11/19 توسط ساحل صبوری
shahidan_by_aheney.jpg

یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم.

 آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود.

 بهش گفتم: « مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟ »

 سرش را تکان داد. گفتم: « تو که هنوز هجده سالت نشده! »

 بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: « شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟ »

 جوابش خیلی من رو اذیت کرد. با لحن فیلسوفانه ای گفت:

 « سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی پایین اومده »

 چه تفاوت عجیبی است بین عشق آسمانی و عشق زمینی... 




نوشته شده در تاریخ شنبه 91/10/9 توسط ساحل صبوری